هم‌قافیه با باران

۶۴ مطلب با موضوع «شاعران :: سیمین بهبهانی» ثبت شده است

این که با خود می کشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و درآن آرزوهای من است!

آتش سردم که دارم جلوه ها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است

من نه باغم، غنچه های ناز من تک دانه نیست
پهنْ دشتم، لاله های داغ من صد خرمن است

این که چون گل می درم از درد و افشان می کنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است

آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگر گاه ِ افق، خورشید، سوزن سوزن است

این که می جوشد میان ِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است !

سینه ام آتش گرفت و شد نگاهم شعله بار
خانه میسوزد، نمایان شعله ها از روزن است

آه، سیمین! گوهری گمگشته در خکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۴۰
هم قافیه با باران

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

 

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

 

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه

چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

 

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

 

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه

این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

 

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت

روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

 

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

 

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده

 

سیمین بهبهانی

۰ نظر ۲۴ دی ۹۳ ، ۲۳:۵۰
هم قافیه با باران

شهر خواب آلوده را بیدار می خواهد چه کار؟

این همه دار است! استان دار می خواهد چه کار؟

رازهای پشت پرده یک به یک شد بر ملا

پرده ی بی پرده را اسرار می خواهد چه کار؟

هر خلافی ریشه اش خشکانده شد در این دیار

شهر ما امن است! پس سرکار می خواهد چه کار؟

با وجود این همه غارتگر دارای پست

مملکت باور بکن اشرار می خواهد چه کار؟

آن که آب از کله اش رد شد، قضاوت باشما

واقعا پیژامه و شلوار می خواهد چه کار؟

هر دروغی را که می شد برزبان آورد و رفت

مانده ام این کار او، انکار می خواهد چه کار؟

سرزمینی که ندارد یک نفر بیکار، پس

یک وزارتخانه مثل کار می خواهد چه کار؟

تا چنین روشن تر از روز است و گویاتر ز بوق

این تورم شاخص آمار می خواهد چه کار؟

کاسبان هم مثل زالو خون ما را می مکند

خاک ایران این همه خونخوار می خواهد چه کار؟

با وجود حضرت استاد "خسرو معتضد'

 کشور ما "ایرج افشار" می خواهد چه کار؟

با بزرگانی نظیر حاج "مسعود" و "فرج"

سینما، "فرهادی" و اسکار می خواهد چه کار؟

خشک چون دریاچه شد، تبدیل می گردد به دشت

دشت، 

دیگر مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟


سیمین بهبهانی

۱ نظر ۰۴ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۵
هم قافیه با باران

آی من از شب ها ی تاریک بدون ماه می ترسم

نه از شیر و پلنگ، از این همه روباه می ترسم

مرا از جنگ رو در روی درمیدان گریزی نیست

 ولی از دوستان آب زیر کاه می ترسم

 من از صد دشمن دانای لا مذهب نمی ترسم

 ولی از زاهد بی عقل ناآگاه می ترسم

 پی گم گشته ام در چاه نادانی نمی گردم

 اصولأ من نمی دانم چرا از چاه می ترسم

 اگرچه راه دشوار است و مقصد ناپدید، اما

 نه از سختی ره، از سستی همراه می ترسم

 من از تهدیدهای ضمنی ظالم نمی ترسم

 من از نفرین یک مظلوم، از یک آه می ترسم

 من از عمامه و تسبیح و تاج و مسند شاهی

 اگر افتد به دست آدم خود خواه می ترسم

 مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست

 من از قداره بندان مرید شاه می ترسم

 نمی ترسم ز درگاه خدای مهربان، اما

 ز برخی از طرفداران این درگاه می ترسم

 چو " کیوان " بر مدار خویش می گردم

ولی گاهی از این سنگ شهاب و حاجی گمراه می ترسم


سیمین بهبهانی

۰ نظر ۳۰ آبان ۹۳ ، ۰۰:۳۲
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران