هم‌قافیه با باران

۹۸ مطلب با موضوع «شاعران :: صائب تبریزی» ثبت شده است

اگر نه مد بسم الله بودی تاج عنوان ها
نگشتی تا قیامت نوخط شیرازه، دیوان ها

نه تنها کعبه صحرایی است، دارد کعبه دل هم
به گرد خویشتن از وسعت مشرب بیابان ها

به فکر نیستی هرگز نمی افتند مغروران
اگر چه صورت مقراض لا دارد گریبان ها

سر شوریده ای آورده ام از وادی مجنون
تهی سازید از سنگ ملامت جیب و دامان ها

حیات جاودان خواهی به صحرای قناعت رو
که دارد یاد هر موری در آن وادی سلیمان ها

گلستان سخن را تازه رو دارد لب خشکم
که جز می رساند در سفال خشک، ریحان ها؟

نمی بینی ز استغنا به زیر پا، نمی دانی
که آخر می شود خار سر دیوار، مژگان ها

کدامین نعمت الوان بود در خاک غیر از خون؟
ز خجلت بر نمی دارد فلک سرپوش این خوان ها

چنان از فکر صائب شور افتاده است در عالم
که مرغان این سخن دارند با هم در گلستان ها

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۸
هم قافیه با باران

شهری عشقم، چو مجنون در بیابان نیستم
اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نیستم

شبنم خود را به همت می‌برم بر آسمان
در کمین جذبهٔ خورشید تابان نیستم

دور کردن منزل نزدیک را از عقل نیست
چون سکندر درتلاش آب حیوان نیستم

بوی یوسف می‌کشم از چشم چون دستار خویش
چشم بر راه صبا چون پیر کنعان نیستم

گر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نیست
هر زمان با دامنی دست و گریبان نیستم

کرده‌ام با خاکساری جمع اوج اعتبار
خار دیوارم، وبال هیچ دامان نیستم

نیست چون بوی گل از من تنگ جا بر هیچ کس
در گلستانم، ولیکن در گلستان نیستم

نان من پخته است چون خورشید، هر جا می‌روم
در تنور آتشین ز اندیشهٔ نان نیستم

گوش تا گوش زمین از گفتگوی من پرست
در سخن صائب چو طوطی تنگ میدان نیستم

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۹
هم قافیه با باران

اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را

تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را

در این محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را

ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو! زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را

فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی یاد می‌کنیم تو را

اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را

مساز رو ترش از گوشمال ما صائب!
که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را

#صائب

۱ نظر ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۱
هم قافیه با باران

در معرکه عشق ز جرأت خبری نیست
غیر از سپر انداختن اینجا سپری نیست

در قافله فرد روان بار ندارم
هر چند به جز سایه مرا همسفری نیست

در پله سنگ است گهر بی نظر پاک
بیزارم ازان شهر که صاحب نظری نیست

خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را
این فتح میسر به شکست دگری نیست

چون شیشه بی می، نبود قابل اقبال
باغی که در او بلبل خونین جگری نیست

شب نیست که بر گرد تو تا روز نگردم
هر چند من سوخته را بال و پری نیست

سرگشتگی ما همه از عقل فضول است
صحرا همه راه است اگر راهبری نیست

صائب چه کند گر نکند روی به دیوار؟
جایی که لب خشکی و مژگان تری نیست

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳
هم قافیه با باران

ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم

چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم

ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم

ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم

شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم

به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم

مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم

ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۷
هم قافیه با باران

گریه مستانه می سازم شراب تلخ را
می کنم چون ابر مروارید آب تلخ را

زاهدان طفل مشرب، امت شیرینی اند
می کنم در کار مستان این شراب تلخ را

عشق حیران چه می داند عتاب و لطف چیست؟
می خورد چون آب شیرین ریگ آب تلخ را

باده روشن علاج ظلمت غم می کند
می شکافد تیغ برق از هم سحاب تلخ را

تا کی از بیم اجل عمرم به تلخی بگذرد؟
می کنم شیرین به خود یک چشم خواب تلخ را

تا به تلخی های زهر چشم او خو کرده ام
می شمارم باده شیرین، جواب تلخ را

بس که صائب دیده ام تلخی ازین شکر لبان
می شمارم خنده شیرین، عتاب تلخ را

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۶
هم قافیه با باران

نکند باده شب، سوختگان را سیراب
تشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آب

پیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشک
همچو خورشید برافروز رخ از باده ناب

در بهاران مشو از باده گلگون غافل
که ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاب

به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب

به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب

تا توان نغمه سیراب شنید از بلبل
مشنو زمزمه خشک نی و چنگ و رباب

هر چه داری گرو باده کن ایام بهار
در خزان از گرو باده برآور اسباب

تا بود نغمه بلبل، مشنو ساز دگر
تا بود دفتر گل، روی میاور به کتاب

با نفس سوختگی لاله برآمد از سنگ
به کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خراب

شور بلبل نمکی نیست که دایم باشد
نمکی چند ازین شور بیفشان به کباب

عارفان غافل از افسانه دنیا نشوند
بلبلان را نکند صبح بهاران در خواب

نوبت خواب به شب های دی افکن صائب
که حرام است درین فصل به بیداران خواب

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

سوز عاشق کم نگردد از فرو رفتن در آب
این شرر چون دیده ماهی بود روشن در آب

نیست امید رهایی زین سپهر آبگون
حلقه دام است اگر پیدا شود روزن در آب

چون حباب از سر دهد سامان کلاه خویش را
هرکه را باشد هوای محو گردیدن در آب

بر کف دریا بود موج خطر باد مراد
بر سبکباران بود آسان سفر کردن در آب

از شتاب عمر بی شیرازه شد اجزای جسم
چون تواند جمع کردن خویش را روغن در آب؟

در تجرد رشته واری بند دست و پا شود
بر شناور کوه آهن می شود، سوزن در آب

از ملامت می پرستان ترک مستی کی کنند؟
نیست طوفان ماهیان را مانع از خفتن در آب

تلخی مرگ است شکر، مور شهد افتاده را
نیست ماهی را حیاتی بهتر از مردن در آب

کوته اندیشی است پیش پای طوفان همچو موج
هر نفس بر خود بساط تازه ای چیدن در آب

نیست پروای علایق واصلان عشق را
خار نتواند گرفتن موج را دامن در آب

کی شود با یکدگر مژگان عاشق آشنا؟
نیست نبض موج را امکان آسودن در آب

چهره مه داغدار از منت خورشید شد
چون صدف از گوهر خود خانه کن روشن در آب

در سر مستی ز لب مهر خموشی برمدار
می دهد بر باد جان را دم برآوردن در آب

کوشش جان برنیاید با گرانی های جسم
آب در آهن گران سیرست، چون آهن در آب

مردی از دریا گلیم خود برون آوردن است
ورنه آسان است چون اطفال افتادن در آب

صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را
تا توانی همچو کف سجاده افکندن در آب
 

صائب

۰ نظر ۱۵ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۵
هم قافیه با باران

ترک یاران کرده ای ای بی وفا، یار این کند؟
دل زپیمان برگرفتی، هیچ دلدار این کند؟

ترک ما کردی و کردی دشمنی با دوستان
شرم بادت زین عملها، یار با یار این کند؟

جور تو با عاشق سرگشته امروزینه نیست
آزمودم عشق را صدبار، هر بار این کند

طالب عشق رخ خوب تو بودم سالها
خود ندانستم که با من آخر کار این کند

نرگست در عین بیماری کند قصد دلم
کس ندانم در جهان با هیچ بیمار این کند
 
صائب تبریزی

۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۰۸
هم قافیه با باران

من به حال مرگ و تو درمان دشمن می کنی
این ستم ها چیست ای بی درد بر من می کنی؟

بد نکردم چون تویی را برگزیدم از جهان
خاک عالم را چرا در دیده من می کنی؟

می توان دل را به اندک روی گرمی زنده داشت
آتش ما را چرا محتاج دامن می کنی؟

نیستی گردون، ولی بر عادت گردون تو هم
می کشی آخر چراغی را که روشن می کنی

گرم می پرسی مرا بهر فریب دیگران
در لباس دوستداران کار دشمن می کنی

نیست با سنگین دلان هرگز سر و کاری ترا
خنده بر سرگشتگی های فلاخن می کنی

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۲
هم قافیه با باران

چو مغروران بى منطق نگو از عشق بیزارم

که ناگه مى زند بردل، شگرد او شبیخون است

صائب

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۰
هم قافیه با باران

نه به چشم و دل تنها نگرانیم ترا
همچو دام از همه اعضا نگرانیم ترا

تو به چندین نظر لطف نبینی در ما
ما به یک دیده ز صد جا نگرانیم ترا

نیست نظاره رخسار تو مخصوص به چشم
از سراپا، به سراپا نگرانیم ترا

پرده چشم سزاوار تماشای تو نیست
از سراپرده دلها نگرانیم ترا

دل همان می تپد از شوق تماشای رخت
گر به صد دیده بینا نگرانیم ترا

فارغیم از هوس سیر خیابان بهشت
تا به آن قامت رعنا نگرانیم ترا

نیست مانع در و دیوار نظربازان را
چون شرر در دل خارا نگرانیم ترا

چه شود گر به نگاهی دل ما شاد کنی؟
ما که از جمله دنیا نگرانیم ترا

نیست در دیده حیرت زده مطلب را راه
ما نه از راه تمنا نگرانیم ترا

دیده از خواب نمالیده روان می گردی
گر بدانی چه قدرها نگرانیم ترا

نرسد دیده بدبین به تو ای وادی عشق
که ز هر آبله پا نگرانیم ترا

هست با فکر تو کیفیت دیگر صائب
نه به املا و به انشا نگرانیم ترا

صائب تبریزی

۰ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۷
هم قافیه با باران

مرا نتوان به ناز و سرگرانی صیدِ خود کردن

نگردم گردِ معشوقی که گردِ دل نمی گردد

صائب

۰ نظر ۲۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۷
هم قافیه با باران

مگر از خانه بیرون آمد آن گل بی حجاب امشب؟
که بوی یاسمن دارد فروغ ماهتاب امشب

ز نور مه، نظر چون مهر تابان خیره می گردد
مگر یک جانب افتاده است از رویش نقاب امشب؟

کدامین آتشین جولان به سیر ماهتاب آمد؟
که سوزد در نظرها چون پر پروانه خواب امشب

می روشن ز بی قدری چراغ روز را ماند
ز بس گردیده عالم شیر مست ماهتاب امشب

ز نور ماه، خون دختر رز شیر مادر شد
بده ساقی می لعلی مسلسل همچو آب امشب

درانداز زمین بوس است با آن سرکشی گردون
ز بس روی زمین از ماه شد با آب و تاب امشب

ز شکر خنده مه شد هوا چندان به کیفیت
که می گردد نمک بیهوش داروی شراب امشب

مگر آن خرمن گل، تنگ خود را در بغل دارد؟
که طوفان می کند در مغزها بوی گلاب امشب

دو بالا گردد از مهتاب، زور باده روشن
عجب نبود اگر صائب شود مست و خراب امشب


صائب

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۷
هم قافیه با باران
زنده کن دل را به نور عشق، بر افلاک رو
ورنه خرج کرکسان خواهی شدن مرداروار

سر نمی پیچم ز خار سرزنش دیواروار
تیغ را جا بر سر خود می دهم کهساروار

بر نمی دارد ترا از خاک بوی پیرهن
تا نسازی ازگرستن چشم خود دستاروار

رگ عیشم چون خزان پا در رکاب رحلت است
یک دهن افزون نباشد خنده ام گلزاروار

میل عقبی کن زدنیا، کآدم خاکی نهاد
می فتد، مایل به هر جانب شود، دیواروار

بس که کردم سازگاری، غم به آن سنگین دلی
می کند اکنون پرستاری مراغمخواروار

صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۱
هم قافیه با باران
تخم مهری گر به دلها می فشاند روزگار
دانه از بهر درودن می دماند روزگار

برد چون خورشید هرکس رابه اوج اعتبار
بر زمین چون سایه آخر می کشاند روزگار

از سگ دیوانه نتوان آشنایی چشم داشت
زخم دندانی به هرکس می رساند روزگار

تا دل مغرور من جایی نمی گیرد قرار
گر به سهو از چهره ام گردن فشاند روزگار

از تو باشد گر همه روی زمین، از خودمدان
کانچه داد امروز، فردا می ستاند روزگار

می کند استاده دار عبرتی هم بردرش
هر که رابر کرسی زر می نشاند روزگار

با کمال بی حیایی، همچو شرم آلودگان
می دهد رنگی و رنگی می ستاند روزگار

دستگیری می کند بهر فکندن خلق را
نخل از بهر بریدن می نشاند روزگار

صائب لب تشنه راعمری است چون موج سراب
بر امید آب هر سو می دواند روزگار

صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۰
هم قافیه با باران
دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟

غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار

جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟

جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار

داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار

تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار

عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار

پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار

آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟

می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار


صائب تبریزی
۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۰
هم قافیه با باران

بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب

ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب

سر پیوند دارد با گسستن رشته جانم
جهان بر دیده من همچو چشم سوزن است امشب

همان چشمی که با خورشید می زد لاف همچشمی
تهی از نور بینش همچو چشم روزن است امشب

شب دوشین، تبسم های پنهانی که می کردی
نمک پاش جراحت های پنهان من است امشب

عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب

چه سازم در سلامت خانه تجرید نگریزم؟
مرا یک دانه و برق بلا صد خرمن است امشب

همان دستی که صائب دوش با او داشت در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب

صائب تبریزی

۰ نظر ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۰۲
هم قافیه با باران

بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت
برگ عیش پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آه دود تلخکامان کار خود را می کند
زلف پندارد را خاطر پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتاب عشق در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقت آن کان ملاحت خوش که از یک نوشخند
داغهای سینه ما را نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پر آشوب سر زد چون حباب
تاج و تخت خویش را تسلیم طوفان کرد و رفت

پاس لشکر داشتن از خسروان زیبنده است
این نصیحت مور در کار سلیمان کرد و رفت

هر که بیرون آمد از دارالامان نیستی
چون شرر در اوج هستی یک دو جولان کرد و رفت

روزگار خوش عنانی خوش که کون سیل بهار
کعبه گر سنگ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هر که صائب از حریم نیستی آمد برون
بر سر خشت عناصر یک دو جولان کرد و رفت

صائب تبریزی

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۰۲
هم قافیه با باران

از گرد خط گرفته مباد آفتاب تو
چندان که خاک اوست روان باد آب تو

خوشتر بود ز باده سرجوش دیگران
در انتهای خط می پا در رکاب تو

وقت زوال سایه خورشید کم می شود
چون سایه دار گشت ز خط آفتاب تو؟

خط گر چه پرده سوز حجاب است حسن را
از خط فزود پرده شرم و حجاب تو

زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
چون آب زندگی است گوارا سراب تو

از ما مپوش صحبت شب را که می زند
خمیازه موج از لب همچون شراب تو

هرگز نبود رسم ترا خواب صبحگاه
ما را به صد خیال فکنده است خواب تو

کوتاهتر بود ز شب وصل عاشقان
روز حساب بر ستم بی حساب تو

من نیستم حریف زبانت، مگر زنم
از بوسه مهر بر لب حاضرجواب تو

در پرده سوخت روی تو هر جا دلی که بود
ای وای اگر به یک طرف افتد نقاب تو

صائب ز کیمیای سعادت غنی شود
هر کس رسیده است به فکر صواب تو

صائب تبریزی

۱ نظر ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۷
هم قافیه با باران
هم قافیه با باران